پاگشای جاری

ساخت وبلاگ
یادم رفت از پاگشا جاری جون بنویسم.

پنجشنبه هفته قبل حدود ساعت ده بود تنها تو خونه نشسته بودم و داشتم فکرمی کردم‌که تلفن خونه زنگ خورد از ااونجایی که فقط خواهرم و مادرسعید به مازنگ می زنه مطمئن بودم یکی از این دو نفر خواهرم بودبعد احوال پرس گفت سحری جاری قراربود دعوت کنی کردی ؟!کفتم نه!گفت خوب دعوتش کن دیگه تا وقت داری،خلاصه جرقه زده شد بعد با مشورت سعید زنگ زدم به خانوادش اول مادرش بعد داداشش و خانمش (جاری جدیده)بعد خواهرش و خانوادش بعد جاری قدیمی و خواهرم که دعوت بودن همه زنگ زدم و گفتم فرداشب بیان خونمون این وسط یادم افتاد عموکوچیکه سعید قراربود بیان خونمون و از اونجایی که من عمو و زن عموش خیلی دوست دارم گفتم اونارم دعوت کنم گوشی برداشتم و زنگ زدم زن عمو سعید ولی از اونجایی که من خیلی باهاش رو درواسی دارم نفهمیدم چی گفتم که فکر کردن برای شب نشینی دعوتشون کردم نه شام!!!چون در جواب گفت باشه ۹شب خدمت می رسیم،نگو منطورمن نفهمیده گفتم فرداشب شام تشریف بیارین دیدم اینجوری  اما دیگه روم نشد دوباره زنگ بزنم(جالبه اصلا خجالتی نیستماا اما با این زن عموش رودربایسی دارم، گفتم سعید جدا به عموشم زنگ بزن و سعیدم رنگ زد و قضیه تموم .رفتم خرید و خونه اساسی مرتب کردم کلا ۲۱,نفرمی شدیم شام جوجه‌کباب و ی سوپ خامه که عاشقشم اومد تو ذهنم با سالاد و ژله زیتون پرورده و سبزی ....همون روز همه چی تهیه کردم شبم با خواهرزاده بزرگم رفتیم براش گوشی بخریم تو خ بودم که خواهرم رنگ زد سحر مگه عمو سعید دعوت نکردی برای شام؟! گفتم چرا دعوت کردم چطور؟گفت  آخه امروز تو خیابان مادرسعید و عمو سعید هم دیدن و عمو سعید گفته ما فرداشب خونه سعید دعوتیم اما نمی دونیم شام یا شب نشینی چون خانم ی چی شنیده من ی چی، مامان سعیدم نمی دونست من عموش گفتم گفته نمی دونم!!البته اگه من جاش بودم می گفتم صدالبته شام‌شماروخواستن اما انقد مادرش ساده اس و بی سیاست که‌گفته‌نمی دونم باید بپرسم!! خلاصه من و سعیدم ناراحت که چرا اینجوری شدو من و سعید مدام بهم می گفتیم که کسی برای مهمونی شب نشینی معمولا تماس نمی گیره چرا عمو فکرکردن ما دعوتمون برای شام نبوده!!دیگه مادرسعید خودش زنگ زده و به عمو گفته که دعوت سعیدو سحر برای شام بوده،البته که ی کم حرص خوردم  ترسیدم الان عموش فکر کنه بهش بی احترامی شده و بالاخره گذشت.

از صبح جمعه شروع به پخت سوپ کردم و مرغ مزه دار کردم ژله آماده کردم زیتون دون کردم و سالاد درست و تزیین کردم و سبزی شستم و برنج خیسوندم،میوه شستم تخمه خریدم....غروبم خواهرم اومد و خواهر سعید و مادرش برای کمک .در کل خداروشکر همه چی خوب پیش رفت کادوهم آماده کردم و مهمونا کم کم اومدن راستش نگران بودم زن عمو سعید ناراحت بیاد اما خداروشکر خوب بود جاری بزرگم آخرین نفرااومد چون بارداروپابه ماه،شام سعید کباب کرد و معرکه شد جاتون خالی من و خواهرزادم پذیرایی کردیم و دیگه تا ۱۱شب همه‌کم‌کم رفتن چون فرداش شنبه بود همه باید می رفتن سرکار و مدرسه.جاری جدیدم بلند شدن برن من رفتم تو اتاق کادوش بیارم دیدم دل غافل سرجاش نیست!!!کلی حرص خوردم سعید غر غر که کادو چرا نمی یاری نگو خواهرم از تو اتاق برداشته گذاشته ی گوشه خلاصه با خنده رفتم جلو در به جاری گفتم عزیزم ی دقیقه وایسا(داشت سوار آسانسور می شد)!!رفتم کادو پیداکردم آوردم دادم بهش یعنی بعدش خندیدیم هاخاطره شد.

اینم از این انگار ی قورباغه که باید قورت می دادم دادم,خداروشکرت همه چی عاالی برگزار شد.

حالا مونده قورباغه بعدی که نوشتن پایان نامه است و ادامه دکترم 

توکل برخدا 

پاگشای جاری...
ما را در سایت پاگشای جاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : senatorvakhanomesh بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 17:16