ابن چند روز دو تا ختم داشتیم...
اولی دختر۱۸ساله درست ابتدای راه جوان و زیبا و شاداب
تک فرزند خانواده متمول
خ.و.دک.ش.ی با ق ر.ص برنج !!
و پشیمانی و کمک خواستن همان لحظه از نزدیکان والبته بی فایده بودن این درخواست.....
دومی مردی قریب به۹۰ساله شاد و سرزنده و سرحال البته تا پارسال درست تاقبل از فوت پسر جوانش خوشنام و دنیا دیده و خوش اخلاق و هرکی از پیر جوان که می دیدی از خوبیش می گفتن......
ومنی که تمام مدت به تفاوت مسیری که این دونفر داشتن و رفتن فکر می کردم...
.
نیمه شب داشتیم از یکی از مراسم ها و از شهر دیگه ای برمی گشتیم شیشه رو دادم پایین و تو تاریکی مطلق ستاره ها تماشا کردم چون هوا صاف و جاده تاریک بود ستاره ها خیلی دیدنی شده بودن ومنم غرقشون شدم دنبال خوشه پروین بودم که سعید حال من دید نگه داشت ستاره ها بهتر ببینم و بعدم به یاد جانا و به خاطر حال خودم چندتا جیغ جانانه کشیدم انگار باید به دنیا می گفتم چقدر ازش عصبانیم...
و دوباره سوارشدم و دست تو دست سعید شب زده ابی پلی کردم و بلند بلند خوندم ....
و رفتیم که ادامه بدیم این ی بار فرصت زندگی رو .....
پاگشای جاری...برچسب : نویسنده : senatorvakhanomesh بازدید : 56