آرزو درسش خوب بود اما من همیشه بهتربودم
البته که فقط ی سال هم کلاسی بودیم،بعد اول دبیرستان کهمن درگیر سعید و کارای بیهوده و بقیه ماجرا هم نگم که می دونید..
بعد اون که دکتر دیدیم و رفتیم خونه با دوست قدیمی و بچه محل قدیمی که حالا ازدواج کرده تماس گرفتم و رفتم دیدنش.تو راه داداش مجردم من دید و وقتی فهمید باکی قرار دارم اصرارکرد ماشینش ببرم که گفتم می رم خونشون و نیازی نیست(مامان بابا هنوز از روستا نیومدن و داداش تنهاس)دوستم زهرا ازم دعوت کرد خونشون ماشاالله این دوستم همسرش درآمد بالایی داره و معاون حقوقی بانک و سه سالی ماشین عاالی خونه عاالی و کلی وسیله مسافرت.....و خداروشکر راضی خشنود این دوست گلم همون دختری بود که من همیشه دوست داشتم عروس خانوادمون بشه که قسمت نبود و اصلا مطرح نشد و مادر همین دوستمم من برای پسرش درست همزمان با سعید خاستگاری کرد(دوستم جریان سعید می دونست مادرش نه).ی خانواده پرجمعیت که از نظرمالی ما خیلی سرتربودیم و..
خلاصه زندگی خوبی داشت خداروشکر براش خوشحال بودم کاملا منطقی و سنتی ازدواج کرد با پسرعمه اش و یادم می گفت پسرخوبیه و موقعیت خوبی داره و ازدواج کرد همیشه عاقلانه رفتار می کرد در عین حال شاد و رها،من همیشه دوسش داشتم بعد ازدواج احساس کردم دلش نمی خواد باکسی از دوستان قدیم در ارتباط باشه اما انگار اشتباه می کردم خلاصه که دوساعتی خونش بودم تو خونه داشتیم عکسهای عروسیش می دیدم که ی دفعه گفتم برادر سعید نامزد کرده اینم عکسش و اسمش فلان و مثل تو حسابداری خونده که ی دفعه گفت سحر من باهاش همکلاس بودم و می شناسم و ایشونم قطعا من می شناسه کلی خندیدیم و از کوچیکی دنیا تعجب کردیم من و دوستم کرج و جاری جان تو ی شهر دیگه.(شب که به جاری پیام دادم فوقالعاده سرد برخورد کرد البته که دوستم حرف خاصی ازش نزد و تعریفش کرد اما جاری جوری برخورد کرد که انگار یادش نمی یاد البته نمی دونم شاید منم بودم همین جور بودم اما درهرصورت برخوردش جورینبود که پیش بینی می کردم)
دیگه شبم برگشتم خونه و شام پختم و ی سرم شب با داداش کوچیکه رفتیم خونه داداش وسطی که خونه اش عوض کرد و تازه اسباب کشی کرده رفتیم ی سرزدیم وخونش دیدیم البته من با سعید قرارسرفرصت بریم همین جوری سرپایی با داداش کوچیکم رفتیم ی جعبه شیرینی بردیم و ماشاالله خونشون عاالی بود این داداش ی دختر داشت و ناخواسته باردار شد زن داداشم اینبار دوقلو و حالا سه تا دختر داره و نیاز به خونه بزرگتر داشت و اینجا بزرگ و سه خواب و منطقشم عاالی تو کرج،مبارکشون باشه.شغل داداشم دولتی و ی سمت خوب داره.
دیگه شب برگشتیم خونه و منم امروز صبح به داداش کوچیکه زحمت دادم من سوند مترو،اومدم تهران استاد مشاور دیدم و الانم توراه برگشتم.
فعلا برم دیگه با اجازه
پاگشای جاری...برچسب : نویسنده : senatorvakhanomesh بازدید : 84