روز خاطره بازی

ساخت وبلاگ
دیروز روز عجیبی بود و چندتا اتفاق جالب افتاد البته تا ظهرتو بیمارستان که دکتر ببینیم بیشترش استرس بودقرارشد شنبه آبجی برگرد بیمارستان تا اسکن بشه، انشاالله که دکتر ای شهرما طبق معمول اشتباه کرده باشن.دیروز تو بیمارستان که بودیم ی دوست قدیمی دیدم که تو اول دبیرستان هم کلاس بودیم درست همون شکلی بود خانم لاغر قد بلند و موقر ایشونم ی جورایی زیرچشمی من دید اما به توجه خاصی نکرد خواهرمم متوجه شد و گفت اگه سلام کنی شاید ج نده از طرفی لباسی مشابه لباس زن داداش من که مدیر ی بخشی تو بیمارستان تنش بود چند دقیقه گذشت و دوست من داشت ی مسیری چند بار می رفت می اومد و کاراش می کرد من خواهرم رفتیم پارکینگ بیمارستان و داشتیم با زن داداشم صحبت می کردیم از رو کنجکاوی پرسیدم زن داداش لباس شما مربوط به چه بخشهایی می ش و من ی دوست قدیمی دیدم البته فقط اول دبیرستان باهم بودیم من اسم کوچیکش یادم بود تا به زن داداشم نشونش دادم (ایشونم داشت من نگاه می کرد) زن داداش من ی کم شوخ بلند همکارش صداکردو گفت خانم فلانی سلام شما با خواهر همسر من دوستی و من نشون داد !!بنده  خدااونم نزدیک شد و کم کم من یادش اومد و منم بهش سلام کردم و با تعجب گفت که خانم فلانی مدیرماهستن زن داداش شما هستن؟ و خواهرم گفته بله.اونجا فهمیدم آرزو فوق لیسانس از همون دانشگاه من گرفت تو رشته ‌مهندس پزشکی و ی سمت خوب داره و مجرده،و حتی زن داداش ام به شوخی گفت سحر سال هاست عروسی کرده یاد بگیر،این زن داداشم از عروسی زود من همیشه تو شوک بود(تو دوران مجردی خیلی خوب بودیم باهم اما من جریان سعید بهش نگفته بودم وقتی فهمید ناراحت شد و همش می گفت حیفه مگه چند سالت چرا الان چرا این موقعیت قبول کردی اما بعدها دیگه حرفی نزد و آرزوی خوشبختی می کرد برام )خلاصه،زن داداشم ازشون تعریف کرد، و دوستم شمارم گرفت سوار ماشینش شد و به سرعت رفت.

آرزو درسش خوب بود اما من همیشه بهتربودم 

البته که فقط ی سال هم کلاسی بودیم،بعد اول دبیرستان که‌من درگیر سعید و کارای بیهوده و بقیه ماجرا هم نگم که می دونید..‌

بعد اون  که دکتر دیدیم و رفتیم خونه با دوست قدیمی و بچه محل قدیمی که حالا ازدواج کرده تماس گرفتم و رفتم دیدنش.تو راه داداش مجردم من دید و وقتی فهمید باکی قرار دارم اصرارکرد ماشینش ببرم که گفتم می رم خونشون و نیازی نیست(مامان بابا هنوز از روستا نیومدن و داداش تنهاس)دوستم زهرا ازم دعوت کرد خونشون ماشاالله این دوستم همسرش درآمد بالایی داره و معاون حقوقی بانک و سه سالی ماشین عاالی خونه عاالی و کلی وسیله‌ مسافرت.....و خداروشکر راضی خشنود این دوست گلم همون دختری بود که من همیشه دوست داشتم عروس خانوادمون بشه که قسمت نبود و اصلا مطرح نشد و مادر همین دوستمم من برای پسرش درست همزمان با سعید خاستگاری کرد(دوستم جریان سعید می دونست مادرش نه).ی خانواده پرجمعیت که از نظرمالی ما خیلی سرتربودیم و..‌

خلاصه زندگی خوبی داشت خداروشکر براش خوشحال بودم کاملا منطقی و سنتی ازدواج کرد با پسرعمه اش و یادم می گفت پسرخوبیه و موقعیت خوبی داره و ازدواج کرد همیشه عاقلانه رفتار می کرد در عین حال شاد و رها،من همیشه دوسش داشتم بعد ازدواج احساس کردم دلش نمی خواد باکسی از دوستان قدیم در ارتباط باشه اما انگار اشتباه می کردم خلاصه که دوساعتی خونش بودم تو خونه داشتیم عکسهای عروسیش می دیدم که ی دفعه گفتم برادر سعید نامزد کرده اینم عکسش و اسمش فلان و مثل تو حسابداری خونده که ی دفعه گفت سحر من باهاش همکلاس بودم و می شناسم و ایشونم قطعا من می شناسه کلی خندیدیم و از کوچیکی دنیا تعجب کردیم من و دوستم کرج و جاری جان تو ی شهر دیگه.(شب که به جاری پیام دادم فوقالعاده سرد برخورد کرد البته که دوستم حرف خاصی ازش نزد و تعریفش کرد اما جاری جوری برخورد کرد که انگار یادش نمی یاد البته نمی دونم شاید منم بودم همین جور بودم اما درهرصورت برخوردش جورینبود که پیش بینی می کردم)

دیگه شبم برگشتم خونه و شام پختم و ی سرم شب با داداش کوچیکه رفتیم خونه داداش وسطی که خونه اش عوض کرد و تازه اسباب کشی کرده رفتیم ی سرزدیم وخونش دیدیم البته من با سعید قرارسرفرصت بریم همین جوری سرپایی با داداش کوچیکم رفتیم ی جعبه شیرینی بردیم و ماشاالله خونشون عاالی بود این داداش ی دختر داشت و ناخواسته باردار شد زن داداشم اینبار دوقلو و حالا سه تا دختر داره و نیاز به خونه بزرگتر داشت و اینجا بزرگ و سه خواب و منطقشم عاالی تو کرج،مبارکشون باشه.شغل داداشم دولتی و ی سمت خوب داره.

دیگه شب برگشتیم خونه و منم امروز صبح به داداش کوچیکه زحمت دادم من سوند مترو،اومدم تهران استاد مشاور دیدم و الانم توراه برگشتم.

فعلا برم دیگه با اجازه

پاگشای جاری...
ما را در سایت پاگشای جاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : senatorvakhanomesh بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 17:16